A STREETCAR NAMED DESIRE
اتوبوسی به نام هوس نمایشنامه معروفی است از تنسی ویلیامز، نمایشنامه نویس بزرگ آمریکایی که در سال 1947 نوشته شد. نمایشنامهای که ویلیامز به خاطر آن، جایزه پولیتزر سال 1948 را دریافت کرد. از روی این نمایشنامه چندین فیلم سینمایی و تلویزیونی ساخته شده است. مشهورترین آن فیلمی به همین نام به کارگردانی "الیا کازان" است که "ویویان لی" بخاطر بازی در این فیلم جایزه اسکار گرفت. موضوع نمایشنامه و شخصیتهای آن در دهه پنجاه در جامعه آمریکا، غیرمتعارف و سنتشکنانه بود و کازان به کمک تنسی ویلیامز که خود فیلمنامه آن را نوشته بود، تلاش زیادی کرد تا آن را تا حد ممکن تعدیل کرده و با معیارهای اخلاقی سینمای هالیوود تطبیق دهد. از جمله موضوع همجنسگرایی یکی از کاراکترها که به کلی از فیلمنامه حذف شد. تنسی ویلیامز زاده میسیسیپی است و فضای میسیسیپی و جنوب آمریکا که آکنده از الکل، رابطه جنسی و شهوت است بر آثار او سایه انداخته است. او همانند بسیاری از کاراکترهایش، در مصرف الکل زیاده روی میکرد و سرانجام نیز به خاطر افراط در آن در سال 1983 درگذشت.
"اتوبوسی به نام هوس"، بر محور سه شخصیت اصلی استلا، استنلی و بلانش بنا شده. بلانش، زن تنها و درماندهای است که برای دیدار خواهرش استلا به نیواورلئان میرود. استلا که در آستانه بچهدار شدن است، شوهری دارد که قلدر، لاتمنش و بیبند و بار است. او هر شب دوستانش را در خانه جمع کرده و آنجا را به قمارخانه تبدیل کرده است. زمانی که استلا برای زایمان به بیمارستان میرود، استنلی از فرصت استفاده کرده و به بلانش که تنها در خانه مانده، تجاوز میکند.
شخصیت بلانش دی بویس:
"بلانش دی بویس"، زنی سیساله متولد 15 سپتامبر، برج سنبله، خوش پوش و معطر و زیباست. توجهای خاص به لباسی كه میپوشد، عطری كه میزند و قیافه و اندام خود دارد. رنگ سفید، شعر، ادبیات و موسیقی را دوست دارد. او فرانسوی تبار است. ده سال پیش پدرش را از دست داده و همواره كارهایی میكرده كه موجب محالفت خانوادهاش میشده؛ از جمله فرار از خانه. زود رنج و حساس است و به محض عصبی شدن دستانش میلرزند و هر چند دربارهی مصرف مشروب طور دیگری وانمود میكند، در نوشیدن قهار است!
اما براستی "بلانش دی بویس"، این زن تنها و رنج كشیده كه محبّت را از هر مردی، حتّی آنان كه تنها جسم او را برای دقایقی میخواهند، جستجو میكند، كیست؟ و چرا چنین وضعیت رقّتانگیزی یافته است؟ مسلم است كه بلانش از پس حادثهای مهم دچار یك بحران شدید روحی گشته و یافتن این حادثه در زندگی او كار دشواری نیست. چرا كه متن صراحتاً به آن اشاره میكند؛ بلانش در نوجوانی عاشق پسری زیبا و شاعر میشود:
"استلا: به نظر من علاقهی بلانش به اون، یك چیز عادی نبوده؛ بلانش جای پای پسره رو روی زمین میبوسید و اونو میپرستید."
بلانش با پسر مورد علاقهاش ازدواج میكند، اما پس از مدتی میفهمد كه شوهرش یك همجنسباز است و حتّی به طور تصادفی این صحنه را میبیند، او ابتدا وانمود میكند كه متوجه این موضوع نشده، اما شبی در یك مجلس رقص به شوهرش، "آلان" میگوید كه فهمیده است او همجنسباز است و این منظره را به خوبی دیده است. آلان كه شرمگین و درمانده میشود، ناگهان از میهمانی میگریزد و خود را با یك گلوله می كشد. این حادثه از چند جهت برای بلانش تبدیل به یك بحران روحی و عاطفی میشود: اوّل از این جهت كه دختری جوان و زیبا چون او در ازدواج خود دچار شكست می شود و تن به ازدواج با فردی میدهد كه آلوده و فاسد بوده است. دوم اینكه در زندگی، این سرخوردگی كه او (بلانش) نتوانسته است با حضور خود در زندگی " آلان" ، برای او چنان دلبستگی و نیازی ایجاد كند كه كامجویی و لذتگیری از مردان را به او ترجیح ندهد، تمام عمر او را آزار میدهد و دچار سرخوردگی جنسی، عاطفی و عدم اعتماد به نفس میگرداند و سوم از این جهت كه او همواره خود را مسئول مرگ آلان همسرش میداند؛ چرا كه اگر همچنان وا نمود به بیاطلاعی از موضوع میكرد، آلان خودكشی نمیكرد.
با این مقدمات به چند "مكانیزم دفاعی" در رفتار بلانش اشاره میكنیم:
فروید مكانیزمهای دفاعی را وسیلهای برای ارضای غیر مستقیم احتیاجات یا كاستن اضطراب و یا به دست آوردن حس اعتماد به نفس میداند. یكی از آنها مكانیزم سركوبی (Repression) است. این مكانیزم كه از خطرناكترین مكانیزمهای روانی محسوب میگردد که در آن فرد موفق میشود كه موقتاً تمام خاطرات گذشتهی خود را كه قسمت اعظمی از آن ناراحت كننده است، سركوب كند و به اعماق ضمیر ناخودآگاه خود بفرستد تا بدین وسیله از چنگ خاطرههای آزار دهنده رهایی یابد. این گونه افراد عواطف و احساسات شدید را در درون خود انبار میكنند تا اینكه سد مقاومت آنها درهم میشكند و وسیل عواطف نابهنجار به خارج سرازیر میگردد.
اول راهی كه بلانش برای فرار از حادثهی تلخ زندگی خود بر می گزیند، این است كه سعی كرده تمام حوداث نامطلوب را فراموش كند؛ یعنی به جای اینكه علت اضطرابات و تنشهای روحی خود را بیابد و به درمان ریشهای و اصولی مشكلات بپردازد، تلاش خویش را مصروف فراموشی آنها كرده و برای توفیق در این كار از پناه بردن به مشروبات الكلی و آغوش مردان دیگر، امتناع نكرده است. با این اوصاف میتوان حدس زد چه در انتظار او بوده است و همینطور میتوان فهمید كه چرا در پایان نمایشنامه شاهد فروپاشی و انهدام روانی بلانش هستیم. بلانش در حالی به خانهای استلا می آید كه كولهباری از شكست، پریشانی و محرومیت را بر دوش میكشد و اصلا آمدن او هم خود نوعی فرار از یك رسوایی ست كه با اخراجش از دبیرستان به خاطر رابطهی ناسالمش با شاگردی هفده ساله حاصل شده.
" آلپر" روان شناس معاصر معتقد است كه نتایج آزمایش ها نشان میدهد اگر شخصی مكرر شكست بخورد، به نقطهای میرسد كه دیگر تحمل شكست بیشتری را ندارد، بنابراین اختلالات رفتار در او ظاهر میشود. نقطهای كه آلپر میگوید، درست همان نقطهای است كه بلانش پس از آمدن نزد استلا و رسوائی دبیرستان در آن قرار دارد. رفتار، گفتار و تصمیمات ساده لوحانه و فریبكارانه او حاصل گذشتهی مكدر و تیرهی اوست. موقعیت گرهخوردهای (Complicated Situation) را هم كه ویلیامز برای او برگزیده، همین است.
بلانش در طول نمایشنامه پیوسته دست به اعمال و رفتاری میزند كه مشخصاً و آشكارا از حیث روانی ناهنجار است: دروغزنی و فریبكاری، مشروب خواری، وسواس در آراستگی و زیبایی، تلاش برای تصاحب موضع برتر و حسادت، اینك آنها را بررسی میكنیم:
الكلی بودن بلانش همانطور كه گفته شد نتیجهی مكانیزم فرار از واقعیت و سركوبی است كه اتخاذ كرده است. تلاش او برای تصاحب موضع برتر، روندی است كه او با به كارگیری مكانیزم دیگری طی میكند: مكانیزم جبران (Compensation). فروید این مكانیزم را اغراق در یكی از مشخصات و یا رفتارهای شخص، به منظور كاستن احساس حقارتی كه براساس رفتارها و یا مشخصات نا مطلوب به وجود آمده است و همچنین تمایل زیاد به تسلط بر دیگری كه خود طریقی برای پوشاندن احساس حقارت است، میداند.
بلانش كه به اعمال نا سالم خود واقف است و مسلماً آنها را پست میشمارد، برای جبران احساس حقارت ناشی از آنها سعی دارد در ایجاد رابطه با دیگران طرف برتر و مسلط باشد. همچنین وسواس او در آراستگی و زیبایی، ناشی از همین "جبران" است و دو علت عمده دارد: یكی احساس حقارتی كه از هنگام برملا شدن همجنسبازی شوهرش پدید آمده و دیگری شكسته شدن چهرهی او و سن بالاترش نسبت به استلا و مردان خانه ی او. اولی باعث شده تا بلانش به شدت احساس كند كه تن و زیبایی او نمیتوانسته آلان را نگهدارد؛ و دومی احساسی است كه هر زن پا به سن گذاشتهای ممكن است بیاید؛ اما در مورد بلانش و با توجه به شرایط عاطفی او، شدیدتر عمل میكند. به یاد بیاوریم صحنهای را كه با میچ صحبت میكند در حالیكه ما می دانیم او 5 سال بزرگ تر از استلاست:
"بلانش (به میچ): بله، استلا خواهر بزرگ منه. من بهش میگم كوچولو، در حالیكه اون كمی از من بزرگتره، فقط یه خورده، كمتر از یكسال."
مکانیزم دفاعی دیگر مكانیزم دلیل تراشی (Rationalization) است كه فروید اینگونه تعریف می کند: "وقتی فرد نمیتواند به آنچه میخواهد دست پیدا كند، مدعی میشود كه تمایلی برای به دست آوردن آن مطلب ندارد؛ این گونه افراد دلیل تراش، معمولاً پیشرفت دیگران را تحقیر می كنند."
بلانش از همان اوایل نمایشنامه سعی دارد، این مسئله را به خواهرش بفهماند كه استنلی همسری خوب برای او نیست. چرا كه آدمی عامی و پست است. او اعتقاد دارد كه استلا نباید با چنین آدمی ازدواج میكرده؛ اما آیا این اعتقاد واقعی بلانش است؟ در صحنهی دوم نمایش در مورد استلا به استنلی میگوید: "اون طوری كه من تو رو درك میكنم اون نمیكنه". استنلی مردی نیست كه با بلانش مانند یك شاهزاده رفتار كند و دورغهای او را تحمل كند. استنلی خیلی رك و گستاخ مقابل او میایستد و همین باعث مخالفت او با استنلی میشود. در اصل بلانش به رابطهی عاطفی و جنسی استنلی و استلا حسادت میكند و از آنجا كه خود هیچ گاه چنین رابطهای پردوام نداشته، نمیتواند آن را تحمل كند و خود را نیز به دور از چنین تمایلی نشان میدهد. از آنجایی كه استنلی را مردی سرسخت و باهوش مییابد كه به سادگی نمیتوان اورا گول زد و تحت تأثیر رفتار فریبكارانهی خود قرار داد، سعی دارد از او چهرهای وحشتناك نزد استلا بسازد. بیهوده نیست كه بلانش در توصیف استنلی نزد استلا آنقدر اغراق میكند:
"بلانش (به استلا): رفتارش مثل حیوونه! عادتهای وحشیانه داره؛ خوردنش حرف زدنش، حركاتش مثل حیوونه! كاملاً از مرحلهی انسانیت دوره.یك موجود خارقالعاده ، مثل یكی از اون عكسهایی كه من در كتابهای دیرین شناسی دیدم! باقیموندهی عصر حجر! ..."
مكانیزم دیگری كه میخواهم نام ببرم، دربارهی شخصیت بلانش بسیار پر اهمیت است: مکانیزم رویای روز (Day Dreaming) و آن عبارت است از ارضا احتیاجات و آرزوها به وسیلهی تخیل در بیداری؛ كه وسیلهایست برای فرار از مشكلات زندگی و پناه بردن به عالم تخیل كه در آن، موانع و ناكامیها، حتی الامكان تقلیل مییابند و یا وجود ندارند و وسیلهای است برای از بین بردن تعارض و محرومیت. در واقع رویا و تخیلات شخص خود "ایدهال" او هستند و دائماً در حال نزاع با "خود و اقعی" او میباشند، هرچه تفاوت بین این دو زیاد باشد و نزاع آنها شدیدتر، شخص از حیث روانی آسیبپذیری بیشتری دارد.
بلانش نمونه ای مثال زدنی از كسانی ست كه از این مكانیزم به صورت افراطی و شدید استفاده میكنند. در طول نمایشنامه او از "شپ هانتلی"، میلیونری خیالی حرف میزند كه با او ارتباط دارد و به زودی برای او زندگی درست و شرافتمندانهای بر پا خواهد كرد. در شكل حادّ ِ "رویای روز" ، می خوانیم كه "هرچه ناكامی بیشتر باشد و شخص كمتر بتواند تمنیات خود را در دنیای واقع بر آورده سازد، میل او به پناه بردن به عالم خیال افزایش می یابد كه منجر به " شیزوفرنی" خواهد شد و دیگر شخص به قدری متوسل به تخیلات شده است كه نمی تواند به درستی مرز میان عالم واقع و دنیای تخیل را تشخیص دهد و این درست همان اتفاقیست كه در پایان نمایش برای بلانش روی میدهد. اگر " شپ هانتلی" مانند یك بازی برای بلانش سرگرم كننده بود، حالا مسئله برای خود او هم مشتبه شده و براستی، در انتظار آمدن منجی میلیونر خود بیقراری میكند و این هذیان تا آنجا پیش میرود كه بلانش را راهی تیمارستان میگرداند.
"یونگ" در بحث " كهن الگو"های خود، از نقاب یا صورتكی (پرسونا) نام میبرد كه هر فرد در رابطه با توقعات و معیارهای اجتماعی، فرهنگی و سنتی و نیز پاسخ گویی به احتیاجات درون خود از آن استفاده میكند. با بكار بردن صورتك، شخص، نقش مطلوب خود را بازی میكند، یعنی آنچه به خود "ایدهآل" معروف است. می توان ادعا كرد كه همهی انسانها از این نقاب تا حدی استفاده میكنند؛ اما زمانی این نقاب، جنبهی مرضی به خود میگیرد كه اولاً فاصله بین نقاب یا صورتك با من واقعی شخص زیاد باشد یا اساساً متضاد باشند و دوم اینكه شخص از كاربرد صورتك نه تنها دیگران، بلکه خود را نیز بفریبد.
بلانش یك خود ایدهآل دارد كه عبارت است از بانویی زیبا، ثروتمند، متشخص، مورد علاقه و احترام دیگران و مهمتر از همه پاكدامن، اما خود واقعی او بسیاز دورتر از این ها واقع شده است. او برای كاهش اضطراب ها و رنج ناشی از شكستهایش آنچنان از صورتك ایدهآل خود استفاده میكند كه امر بر خودش هم مشتبه میگردد. به دیگر سخن آنچه در این میان وضعیت بلانش را حتّی نسبت به آنچه یونگ جنبهی مرضی "پرسونا" میداند، حادتر كرده است، این است كه او با استفاده از صورتك كه برای فریب دیگران است، خود را میفریبد؛ اما دیگران را هرگز! به همین دلیل است كه بیشتر اوقات، رفتار و گفتار او ساده لوحانه و رقتانگیز است. بلانش آنچنان به استفاده از این ماسك وابسته و متكی شده است كه زمان پردهبرداری از چهرهی واقعی اش و رسوایی او به وسیله استنلی، فرو میریزد و رویاهایش تبدیل به كابوسهایی مهلك می گردند.
در نگاه آغازین و با شروع نمایشنامه، این تصور پیش می آید كه بلانش، به نوعی "شیدایی شهوانی" (Erotomania) دچار است؛ تمنّای شدید او به جنس مخالف كه موجب رفتارهایی نامعقول و سادهلوحانه گشته، این تصور را قویتر میكند. اما این تصور با نگاهی دقیق به شخصیت پرتناقص و بیسرپناه بلانش از بین می رود. او میكوشد هر كس و هر مردی را كه ملاقات میكند به خود جلب كند. او حتّی برای مدتی كوتاه، به این احساس حمایت، این احساس نیاز و این احساس تفوق خواهد رسید، زیرا دستكم برای مدتی كوتاه، این نوع اضطراب و درد فروكش خواهد كرد. عمل جنسی نقطهی مقابل تنهاییست و میل و هوس، نقطهی مقابل مرگ"
بلانش با وجودی كه پاكدامنی را عزیز میشمارد و از هر كاری كه موجب ابتذال شخصیت او بشود، متنفر است، برای فراموش كردن خاطرات تلخ گذشته و همچنین یافتن پناهگاهی عاطفی و محبت آمیز به آغوش مردان دیگر پناه میبرد، چرا كه خاطرات دردناك او از یك سو و مسیر ویران كنندهای كه برای جبران آن انتخاب كرده، از سوی دیگر، وی را تماماً عاری از اعتماد به نفس و اتكاء به خود ساخته است؛ چنان که بدون كمك و محبت دیگران نمیتواند زندگی كند:
"بلانش ( دست دکتر را محكم گرفته است): هر كسی هستی باش. من همیشه به مهربانی اشخاص ناشناس متكی بوده ام."
و البته این ها همه را بلانش خود می داند؛ و آگاه بودن به این موضوع، كه دارد خودش را نابود میكند، تنها او را پریشان تر و مضطرب تر میگرداند و بیهوده نیست كه خود در اعترافی دردناك و هنگامی كه برای چندمین بار در به دست آوردن حامی و سرپناهی عاطفی، شكست خورده است، لب به افشای خویش میگشاید:
"بلانش: بله، من بارها با اشخاص ناشناس دوست بودهام. بعد از مرگ آلان تنها چیزی كه میتونست منو تسكین بده دوستی با اشخاص ناشناس بود ... به نظر من وحشت و هراس از مردم بود كه منو از یكی به طرف یکی دیگه میكشوند. همیشه اینجا و اونجا دنبال یك نفر میگشتم كه حامی و سرپناه من باشه، حتّی به جاهای ناشایست هم می رفتم. آخرشم با یك پسر هفده ساله جور شدم ..."
باری، ویلیامز در اتوبوسی به نام هوس، نقاب از چهرهی زنی بر میدارد كه قربانی خاطرات تلخِ گذشتهی كابوس گونهی خویش است؛ گذشتهای كه شاید سهم او در ساختن آن، بسیار اندك باشد و بیش از همه چیز، اجتماع و دیگران پیرامونش آن را ایجاد كردهاند و اكنون كه چون مركبی گیسخته افسار، رو به سوی تباهی نهاده، به ناچار خود سكان را در دست گرفته، اما به اشتباه می رود. بیدلیل نیست كه در طول نمایشنامه هر گاه غم و اندوهی صحنه را فرا میگیرد، آهنگ " وارسوویانا" به گوش میرسد؛ آهنگی که بلانش در آخرین دیدارش با آلان، همسرش در آن شب شوم شنیده بود؛ آهنگی كه تنها به گوش او می رسد.