Greenlights by Matthew McConaughey
کتاب چراغ سبزها داستان زندگی بازیگر مشهور متیو مک کانهی، به زبان خودش است که از شکستها، موفقیتها، فراز و نشیبها و چالشهایی که در سراسر زندگی با آن روبهرو بوده، میگوید. این کتاب پرفروش، نگاه نویسنده را به زندگی با زبانی صمیمی، شیرین و خواندنی برایتان روایت میکند. این اثر را علاوه بر یک زندگینامه میتوان کتابی انگیزشی به حساب آورد.
درباره کتاب چراغ سبز ها:
از زبان متیو مک کانهی (Matthew McConaughey) میخوانیم: 50 ساله هستم و تقریبا از زمانی که خودم را شناختهام در پی کشف معنای حقیقی زندگی بودهام. از 35 سال گذشته تا کنون خاطراتم را یادداشت میکنم و از تجربههایم مینویسم؛ نکاتی در مورد موفقیتها و ناکامیها، خوشحالیها و غمها؛ چیزهایی که مرا متحیر کرد و چیزهایی که باعث خندیدن من شد.
هدف او از نوشتن کتاب چراغسبزها (Greenlights) توصیف یک زندگی ارزشمند و در عین حال ساده است، این که چگونه انصاف داشته باشیم، چگونه از استرس دوری کنیم. چگونه سرگرم شویم و چگونه میتوان برای جامعه مفید بود. چگونه کمتر آسیب ببینیم و چطور میتوان مرد خوبی بود. چگونه در زندگی معنا پیدا کنیم و در نهایت چگونه بیشتر خودمان باشیم.
متیو کانهی، بازیگر موفق و مطرح هالیوود کتابش را نامهای عاشقانه به زندگی قلمداد میکند. به گفتۀ او این اثر یک راهنما برای گرفتن چراغهای سبز بیشتر در زندگی است. او تأکید زیادی بر اینکه چراغهای زرد و قرمز نیز در نهایت به چراغ سبز تبدیل میشوند، دارد.
افتخارات کتاب چراغ سبز ها:
- نامزد جایزه گودریدز در بخش خاطرهنویسی و سرگذشتنامه سال 2020
- حضور در لیست پرفروشترین کتابهای نیویورک تایمز
نکوداشتهای کتاب چراغ سبز ها:
- یک خودسرگذشتنامه بینظیر... بی شک این کتابی است که تنها متیو مک کانهی میتوانست آن را بنویسد. (مجله تایمز انگلستان)
- این کتاب در بهترین لحظاتش درسهای به یاد ماندنی از زندگی به ما ارائه میدهد. (Pico Iyer)
- متیو مک کانهی یک بازیگر خارقالعاده است اما در زندگی یک نابغه! این اثر فوقالعاده و لذتبخش را نه تنها باید بخوانید بلکه باید آن را تجربه کنید. (لارنس رایت، نویسنده کتاب پایان ماه اکتبر)
- کتابی خواندنی که یک بازیگر پرآوازه تجربیاتش را از زندگی با زبانی صادقانه با ما به اشتراک میگذارد. (مارک مانسون)
کتاب چراغ سبز ها به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
تمامی علاقمندان زندگینامه افراد مشهور و دوستداران کتابهای انگیزشی را به خواندن این اثر جذاب دعوت میکنیم.
با متیو مک کانهی بیشتر آشنا شویم:
هنرپیشه، نویسنده، تهیهکننده و کارگردان آمریکایی تبار، متیو مک کانهی، نوامبر 1969 در تگزاس متولد شد. این بازیگر خوشچهره تحصیلاتش را در زمینه رادیو تلویزیون و سینما ادامه داد و توانست مدرک لیسانس خود را از دانشگاه تگزاس اخذ کند. وی بارها و بارها عنوان بهترین بازیگر مرد را در جشنوارههای گوناگون از جمله گلدن گلوب، کسب کرده است. نقشآفرینی متیو در فیلمهای ژانر کمدی محبوبیتش را دو چندان کرد؛ البته که او در نقشهای جدی و ژانرهای دیگر سینما نیز خوش درخشیده است. او فعالیتش را به طور حرفهای از سال 1991 آغاز کرد و در سال 1993 و 1994 با دو فیلم Dazed and Confused و Angels in the Outfield به شهرت رسید. متیو مک کانهی علاوه بر فعالیت در حوزههای گوناگون سینما و تلویزیون، به انجام فعالیتهای بشردوستانه نیز مشغول است. او خیریهای با محوریت کمک به کودکان و نوجوانان را اداره میکند.
این هنرپیشه خوشنام که افتخار همبازی شدن با اسطورهای همچون آل پاچینو را دارد، با نقشآفرینی در فیلم «باشگاه خریداران دالاس» در سال 2014 توانست قلههای موفقیت را فتح و افتخاراتی همچون دریافت جایزه اسکار به عنوان بهترین بازیگر نقش اصلی مرد را از آن خود کند. از دیگر آثار برجسته متیو میتوان به فیلم میانستارهای به کارگردانی کریستوفر نولان اشاره کرد.
جملات برگزیده کتاب چراغ سبزها:
- گاهی برای جلو رفتن باید به عقب برگردی. البته نه برای خاطرهگویی و تعقیب ارواح! باید به عقب برگردی تا ببینی از کجا آمدهای، کجا بودهای، و چطور به اینجا رسیدهای.
- هدفِ روح یافتنِ یگانهنقطهیپایان است؛ یافتنِ نقطهی پایان درحالیکه تنها نقطهی ورود دیده میشود. این همان چیزیست که ما را کنار هم نگه میدارد.
- گاهی پایبندی به یک اصل اخلاقی در میان هرجومرج است که باعث میشود فرکانسمان را پیدا کنیم. و گاهی شکستنِ قوانین و ردشدن از چراغقرمز برای زودتر رسیدن به خانه.
در بخشی از کتاب چراغ سبز ها میخوانیم:
وارد آشپزخانه که شدم، او را دیدم که پشتش به من بود. روی چهارپایهی وسطیِ پشتِ پیشخانِ وسطِ آشپزخانه که گاز هم روی آن بود، نشسته بود. همان پیراهن فیروزهای تناش بود، روی همان شانههای کاراملیِ زیبا. حالا او مجلسگرمکن بود. خدمتکارم پنکیک درست میکرد و توی بشقابِ او و دوتا دوستم میگذاشت. دوستهایم تیشرت تنشان نبود و هر دو داشتند همچنان به داستانِ جِلفی میخندیدند که "او" یک ساعت پیش تعریف کرده بود.
فقط صدای صحبتهاشان شبیه حرفزدنِ دوستهای قدیمی نبود، از نزدیک هم همینطور به نظر میرسید. اصلاً اینطور نبود که به خجالتزدهبودن تظاهر کند و نشان بدهد از اینکه امروز اینجا توی خانهی من است، خجالت میکشد... یا مثلاً اینکه برای بیرونرفتن از خانهای که نمیخواست شب را آنجا بماند، هیچ عجلهای ندارد. نه! هرچه بود، فقط وقار بود و اعتمادبهنفس و حس شوخطبعی.
به پمپبنزین زنگ زدم که بپرسم ماشینِ او را کجا بردهاند. یک ساعت تا محلِ تحویلگرفتنِ خودروی توقیفشده از پارکینگِ توقیفی راه بود. اصرار کردم که خودم باید او را برسانم. توی راه یکی از سیدیهای موردعلاقهام را برایش گذاشتم. از کارهای میشکا، هنرمندی با سبک رِگه که خودم آنموقع تهیهکنندهی آلبوماش بودم.
رانندگی کردم. گوش کردیم. دو سه آهنگ پشتسرهم پخش شد و هیچکداممان حرفی نزدیم. هیچکدام احساس نمیکردیم باید چیزی بگوییم. هیچکداممان اضطرابی نداشتیم که وادارمان کند سکوت را بشکنیم. سکوتِ بینمان ناراحتکننده نبود. فوقالعاده بود.
به پارکینگ رسیدیم. هر دو آرزو میکردیم کاش پارکینگ توی فلوریدا بود. قبل از اینکه از هم جدا شویم از او شمارهتلفن خواستم. دست کرد توی کیفاش و یک تکه کاغذ مچاله بیرون کشید و شمارهاش را روی آن نوشت.
میخواستم موقع خداحافظی ببوسماش. سرش را چرخاند؛ ولی نه آنقدری که یکچهارمِ گوشهی سمتِ چپِ لباش را نبوسم.